انگار سختی و محرومیت برای مجید مجرد بیمعنا بوده است؛ آن هم در محلهای که همیشه عدهای گلایه کمبرخورداربودن و کمی امکانات را داشتهاند.
دکتر مجید مجرد که کودکی، نوجوانی و جوانیاش را در این محله گذرانده و خانوادهاش هنوز هم ساکن طلاب هستند، اکنون عضو هیئتعلمی و مدیرگروه ژنتیک دانشگاه علومپزشکی مشهد است و عناوین دیگری هم دارد. او مسئول فنی بنیاد ژنتیک خراسان، مدیرعامل شرکت دانشبنیان و... است. قرارمان برای گفتگو با دکتر مجرد در دفتر کارش و بین همه شلوغی کاری او ردیف میشود. دکتر مجرد، متأهل است و صاحب ۳ فرزند.
- از خودتان شروع کنید.
فرزند اول یک خانواده تقریبا پرجمعیت هستم. بهتراست بگویم فرزند ارشد و تکپسر خانواده. زندگی کنار ۶ خواهر همیشه حسرت داشتن برادر را برایم داشته است؛ گرچه خواهرها عزیزند و دوستداشتنی.
خانهمان به قول بچههای محله، میلان هفدهم بود که البته از آنجا نقل مکان کردیم. قدیم معمولا همه اقوام کنار هم و در یک محله زندگی میکردند؛ مادربزرگ، عموها و عمهها. برای خانواده ما هم اوضاع همینشکلی بود.
پدرم و عمویم هردو تعمیرکار موتورسیکلت و در محله خودمان معروف و بهنام بودند؛ تا آنجا که هرکس نیاز به تعمیر وسیلهاش داشت، میدانست به کجا رجوع کند. البته بعدها پدرم تغییر شغل داد و در حال حاضر نمایشگاه اتومبیل دارد. مادرم تحصیلاتش را با نهضت شروع کرد و پدر هم بهره چندانی از سواد نداشت و تحصیلاتش به همان دوران ابتدایی خلاصه میشد. من در چنین خانوادهای به دنیا آمدم و بزرگ شدم.
- دوست داریم بیشتر از اتفاقات کودکیتان بدانیم.
دوران ابتدایی را در مدرسه نوایی میلان دوازدهم تمام کردم. بچه بازیگوشی بودم و علاقه زیادی به درس خواندن نداشتم. پدرم جودوکار بود و میخواست ورزشهای رزمی را به من آموزش دهد. گاهی در خیابان چند نفر از بچهها دورهام میکردند و من مجبور به دفاع از خودم میشدم.
بعدها فهمیدم پدرم به آنها سفارش میکرده که این کار را انجام دهند تا به گفته خودش امتحانم کند. اگر شایستگی خودم را نشان میدادم و میتوانستم از خودم دفاع کنم، جایزه داشتم وگرنه باید منتظر توبیخ و تنبیه میبودم. هیچوقت نباید گریه میکردم. گریه نشانه ضعف بود و مجید باید محکم بزرگ میشد.
- پس پدر سختگیری داشتید؟
به شدت؛ سختگیر و در عین حال مهربان و همراه. ما با هم اختلاف سنی زیادی نداشتیم و بعدها که بزرگتر شدم، هرجایی که میرفتیم، بیشتر ما را به عنوان برادر میشناختند تا پدر و پسر.
- گفتید بچه درسخوانی نبودید؟
بله. خاطرم هست دوران راهنمایی یک روز پدرم شروع کرد به نصیحتکردن که باید تکلیف خودت را مشخص کنی. میخواهی درس بخوانی و کسی شوی یا مثل من ...
- میخواهید بگویید این نصیحت پدر زندگیتان را تغییر داد؟
حرف پدر تأثیر خودش را داشت. بعد از آن زندگیام مثل خیلیهای دیگر با کش و قوس زیادی همراه بود تا اینکه یک معلم مسیر آن را به کلی تغییر داد. دانشآموز دبیرستان آیتا... کاشانی و اولین ورودی نظامجدید بودم.
یادم هست بین همه آموزگاران، آقای تقدیرینژاد، معلم زیستشناسی دوران پیشدانشگاهی بهقدری عالی تدریس میکرد که من متحول شدم و عاشق درسخواندن. ضمن اینکه از همان دوره ابتدایی به ژنتیک علاقهمند بودم و تقدیرینژاد این علاقه را مضاعف کرد.
پیشرفت من در درسها باعث تعجب بچهها هم شده بود؛ تا آنجا که با خنده و بعضا هم طعنه میگفتند مجید هم بچهدرسخوان شده است. روزبهروز بیشتر به درسخواندن علاقهمند میشدم. تغییر در معدلم چشمگیر بود. اولین سالی که کنکور دادم، پذیرفته شدم. بین اقوام اولین نفری بودم که در کنکور سراسری قبول شدم. این اتفاق در ۱۶ سالگی افتاد؛ چون در دوره دبستان ۲ کلاس را جهشی خوانده بودم.
- در ۱۶ سالگی وارد دانشگاه شدید؟
بله، سال ۷۵ در کاردانی آزمایشگاه دانشگاه علومپزشکی مشهد پذیرفته شدم. اساتید خوب و برجستهای داشتیم و البته رشتهای جذاب که میتوانست پاسخ خیلی از پرسشهای من در زمینه ژنتیک را بدهد. بعدها در حالی که هنوز چند واحد درسی مانده بود، برای کارشناسی آزمون دادم و پذیرفته هم شدم و بعد آزمون کارشناسی ارشد که باز هم موفقیتآمیز بود و با رتبه یک وارد این دوره شدم.
- پس خیال پدرتان راحت شده بود.
شاید تا اندازهای، اما تمام تلاشش این بود که آدم سختکوشی باشم و بزرگ شوم. پدرم خیلی سخت میگرفت. تابستانها کنار دستش کار میکردم و حتی بعد از دوران کارشناسی ارشد در مغازه همراهش بودم. یادم رفت به این موضوع اشاره کنم که پدرم از سال ۷۱ مشکل حرکتی داشت.
سال ۸۱ پزشکان تشخیص دادند که باید دیسک گردنش را عمل کند. به خاطر این اتفاق چندوقتی خانهنشین شد. با این ماجرا قرار بود مغازه تعطیل شود، اما من اجازه ندادم و گفتم آن رااداره میکنم.
- یعنی میتوانستید کار پدرتان را انجام دهید؟
میخواهم همین را بگویم. پدرم هم ظاهرا چشمش آب نمیخورد و میگفت تو چیزی بلد نیستی، اما من مصمم بودم و پای کار ایستادم. روز اول تا غروب فقط یک نفر آمد و یک وسیله جزئی خرید به قیمت ۵۰۰ تومان. داشت شب میشد.
با خودم گفتم که روزی یک خانواده هشت، نه نفره با پدر بیمار باید همین اندازه باشد؟! چیزی نگذشت که دو، سه مشتری آمدند. همه را قبول کردم. شاگردی که با پدرم کار میکرد، متعجب مانده بود. میدانستم او هم انتظار ندارد من بتوانم کاری انجام دهم. همان تصوری که پدر در این مدت داشت. گفت مجید تو اینها را کی یاد گرفتهای؟
- از سختیها دلسرد نمیشدید؟
آدم هدفی دارد که به خاطر آن زندگی میکند و مسیر رسیدن به این هدف همیشه هموار نیست. برای من اینکه برخی میگویند خیلی بدبختی کشیدم تا به امروز رسیدم، پذیرفتنی نیست. واژه بدبختی و سختی در زندگی معنایی ندارد.
بگذارید یک بخش دیگر از زندگیام را برایتان تعریف کنم. دورهای که برای کارشناسی ارشد آماده میشدم، تابستان خیلی گرمی بود و ما کولر نداشتیم. همان سال خواهرم تصادف کرده بود و معمولا با بچههای دیگر میآمدند داخل حیاط؛ در حالی که من طبقه بالای منزل مشغول درسخواندن بودم، برای اینکه فکرم متمرکز باشد، باید پنجره را هم میبستم.
به جرئت میتوانم بگویم گرمای اتاق بهخصوص هنگام ظهر، بالای ۴۷ درجه بود و آن تابستان ۹ کیلو وزن کم کردم. با این همه هیچوقت نگفتم سخت است. فکر میکنم اینها همه جزئی از زندگی ماست. ما نسلی هستیم که برایمان سختی تعریف نشدهاست.
در کودکی ما تنها وسیله سرگرمی، تلویزیون و تماشای کارتون بود. یادم نمیآید که بچههای آن نسل، بهخصوص در محله کمبرخوردار طلاب تفریح دیگری داشته باشند. ما نسل سازگاری بودیم.
- داشتید از دوران تحصیلتان و دوره کارشناسی ارشد میگفتید.
بله. بعد از آن هم با دخترعمویم ازدواج کردم. گفتم پدر و عمو هر دو در یک مغازه مشغول کار بودند و بعدها مغازههایشان جدا شد. میشود گفت رقابتی دوستانه، هم در کار و هم در زندگی بین آنها بود. در خانواده آنها دخترعمویم در کنکور پذیرفته شد. میشود گفت رقیبم بود که بعدها با هم ازدواج کردیم.
- ازدواج فامیلی یک متخصص ژنتیک؟!
خیلیها این خرده را گرفتند و هنوز هم این موضوع برایشان جای سؤال دارد، اما من، هم به مراجعان و هم به دانشجویانم ازدواج خویشاوندی را به دلیل شرایط فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی یکسان توصیه میکنم. این موضوع خطرساز است و احتمال خطر برای فرزندان میرود، اما میشود آن را با پیشگیری مهار کرد.
- حالا که به اینجا رسید، علم ژنتیک را خیلی ساده تعریف میکنید؟
ژنتیک؛ اگر به اصطلاح عامیانه بخواهید، یعنی پیشگیری از معلولیتها. فعالیت ما متمرکز بر این دسته و مهار و درمان بیماریهای آنهاست.
- زندگی مشترکتان چطور شروع شد؟
تهران بودیم. خاطرم هست آن سال پدرم ۶ میلیون تومان برای رهن خانه به من قرض داد و ما تصمیم گرفتیم یکساله آن را برگردانیم و همینطور هم شد. خیلی عجیب بود، اما سال بعد خودمان آپارتمان رهن کردیم و بعدها هم یک آپارتمان در مشهد خریدیم.
من و همسرم در حالی که درآمد بهنسبت خوبی داریم، هنوز به رفاه آنچنانی که برخیها ضروری میدانند، باور نداشته و زندگی خیلی سادهای داریم. شاید باور نکنید که وسایل چوبی ما هنوز همانهایی است که زمان ازدواجمان بوده و امروزی نیست.
من ۳ فرزند دارم؛ ۲ پسر و یک دختر. فرزند اولم دوازدهساله است و من همان روال تربیتی پدرم را دنبال میکنم و به پسر اولم سخت میگیرم. سرمایه گذاری روی آموزش و اخلاق است و از بریز و بپاشهای آنچنانی خبری نیست.
تعجب میکنم از آدمهایی که مدام گلایه و شکایت دارند، اما خودشان را مقید میکنند که گوشی تلفن فرزندشان فلان مارک و قیمت باشد. واقعا این چیزها ضرورتی دارد؟ چندروز قبل دوستی از جامعه خیران تعریف میکرد قصد خرید مسکن برای یک زوج را داشتهاند و با ۴۰ میلیون تصمیم میگیرند در حاشیه شهر دنبال آن باشند.
به همین خاطر رفته بودند به محله ساختمان. او میگفت: خیلی از خانهها فقط به اندازه یک اتاق بود. یعنی درِ حیاط به اتاق باز میشد و همه زندگی شامل همان میشد؛ در حالیکه بیشتر آنها خودشان را مقید به داشتن تلویزیون گران قیمت کرده بودند. من سفر خارجی زیاد رفتهام و میتوانم بگویم خیلی از رفاهیاتی را که ما برای زندگیهایمان اصل میدانیم، آنها ضروری نمیدانند.
- با شرایطی که شما داشتید، حتما زمینه مهاجرتتان فراهم شده است؟
من همان ابتدای عقد، بورسیه دانشگاه اوکلند نیوزلند شدم. همسرم میگفت نمیتوانم وارد دنیای جدیدی بشوم که هیچ شناختی از آن ندارم. در حقیقت من هم تکپسر و وابسته به پدر و خانواده بودم. از طرفی هم در آزمون دکتری رتبه یک را بهدست آورده بودم.
اطرافیان میگفتند با این رتبه میتوانی همینجا ماندگار باشی و ماندم. البته سالهای بعد بهواسطه مشکلاتی که در دانشگاه پیش آمد و از تحملم خارج بود، قصد رفتن کردم. قبل از آن مثل همیشه سراغ پدرم رفتم و گفتم میخواهم از کشور بروم.
پدرم برخلاف همیشه که مخالف بود، گفت تو حالا عاقل و بالغ هستی و میتوانی تصمیم بگیری و هرجا که هستی، موفق باشی. نمیدانم چرا یکدفعه منصرف شدم. شاید به این خاطر که انتظار داشتم اینبار هم پدر مخالفت کند و من نشان دهم که میتوانم و انجام میدهم.
- به بچههای محلهتان هم سر میزنید؟
بله، حتما. در این میان تلخی و شیرینیهای زیادی دیدم. بچههایی از دوستان دوران دبیرستان و مدرسه اسیر اعتیاد شده بودند. بعضیها به علت مصرت زیاد مواد مخدر کرده و فوت شدهاند. برخیها شغل آزاد دارند و موفق هستند و خیلیها برای خودشان کسی شدهاند و باعث افتخار محله. مثل دوستی که مسئول بخش رادیولوژی بیمارستان امام حسین (ع) است و ...
- خیلی خلاصه تعریف میکنید که طلاب چه محلهای است؟
حقیقتش خیلی وقتها که دلتنگ میشوم، برای یادآوری خاطرات داخل کوچه پسکوچههای آن پیادهروی میکنم. طلاب امروز با گذشته خیلی فرق دارد. احساس میکنم آن زمان دنیای قشنگتری داشت. نمیدانم شما هم چنین حسی دارید یا نه.
البته بافت و مهندسی این محله متمایز از سایر نقاط شهری است و برمیگردد به همان زمینهای اهدایی آیتا... فقیه سبزواری که خانهها طوری ساخته شده که رو به قبله است؛ در حالی که در مناطق دیگر برای تشخیص قبله از آفتاب تبعیت میکنند.
- تفاوتهایش تنها در همینهاست؟
بچههای جنوب شهر و این محدوده یک ویژگی خیلی خوب دارند که برمیگردد به محدودیتهایی که داشتهاند و آن ذات جنگنده آنهاست. اینکه مجبوری برای رسیدن به هدف و مقصد از خود دفاع کنی و بتوانی حقت را بگیری.
شما سوارشدن افراد به اتوبوسهای خط مفتح را که نگاه کنید، این جنگندگی در آن بارز است، اما این خشم و مبارز بودن اگر مدیریت نشود، دردسرساز است. من خیلی توانستهام که در این زمینه به تعادل برسم، اما احساس میکنم هنوز هم باید روی خودم کار کنم.
- روشنتر صحبت میکنید؟
بگذارید از بحث رانندگی شروع کنم که در این محدوده وحشتناک است. همین چندوقت قبل یکی از مشتریهای آبمیوه فروشی به خاطر اینکه حوصله نداشت و میخواست مسیر کوتاهتری داشته باشد، به جای دور زدن، دنده عقب آمد و با سروصدا میخواست رانندگان دیگر را مجاب کند که برگردند. این رفتار، مناسب یک شهروند بااخلاق نیست.
- از کودکیهایتان خاطره دیگری ندارید؟
من چندبار باید میمردم، اما هربار زنده ماندم. بگذارید جریانش را برایتان تعریف کنم. پدر من آدم مردمداری است. تابستانها معمولا به مغازههای اطراف یخ میداد تا آب خنک داشته باشند. ظهر گرم یک روز تابستانی قصد رفتن به میهمانی داشتیم.
پدرم قبل از آن کاسه یخی به دستم داد تا به نانوایی ببرم. یادم هست تنور نانوایی، زمینی بود و شاطر روی زمین مینشست و نان میزد. تنور را تازه خاموش کرده بودند و شاطر کنار آن خواب بود و خاطرم هست فقط به شاطر سلام کردم که یکدفعه چیزی زیر پایم خالی شد.
بلافاصله دستی داخل تنور آمد و بالایم کشید. سرعت عمل شاطر بهاندازهای بود که نفهمیدم چطور بالا آمدم. فقط پهلویم حسابی زخم شده بود. تازه متوجه شدم دمپاییهایم نیست. شاطر گفت باید پابرهنه برگردم و به خاطر اطمینان من با کبریت داخل تنور را روشن کرد. راست میگفت؛ اثری از دمپایی پلاستیکی من نبود و گرما ذوبش کرده بود. یکروز از بالای دیوار افتادم و یکبار هم تصادف شدیدی کردم، اما زنده ماندم.
- به چیزی که از خودتان توقع داشتهاید، رسیدهاید؟
از همان دوران نوجوانی هدفم مشخص بود و میدانستم باید کسی باشم که از طبقه اجتماعی خود چندقدم بالاتر قرار گیرم و حالا به آن مرحله رسیدهام، اما انتظارم از خودم بیشتر از این حرفهاست.
- آرزو و حسرت چیزی هم به دلتان مانده است؟
نمیدانم این را که میخواهم بگویم آرزوست، حسرت است یا چیز دیگر، اما دلم میخواهد یک سال از عمرم را بدهم و بدانم ۲۰ سال آینده چه اتفاقی خواهد افتاد!
- اگر بخواهید از هممحلیهایتان حلالیت بخواهید، نام چه کسی را خواهید آورد؟
راستش را بگویم، صاحب مغازه بقالی که در محلهمان بود و من چندبار از آن خوراکی کش رفتم.
- حرف آخر
پدرم دنیای من است. همین و تمام
*این گزارش یکشنبه ۱۹ اسفند سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۳۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.